شنيدم که در خاک وخش از مهان

شاعر : سعدي

يکي بود در کنج خلوت نهانشنيدم که در خاک وخش از مهان
که بيرون کند دست حاجت به خلقمجرد به معني نه عارف به دلق
در از ديگران بسته بر روي اوسعادت گشاده دري سوي او
ز شوخي به بد گفتن نيکمردزبان آوري بي‌خرد سعي کرد
بجاي سليمان نشستن چو ديوکه زنهار از اين مکر و دستان و ريو
طمع کرده در صيد موشان کويدمادم بشويند چون گربه روي
که طبل تهي را رود بانگ دوررياضت کش از بهر نام و غرور
برايشان تفرج کنان مرد و زنهمي گفت و خلقي بر او انجمن
که يارب مراين شخص را توبه بخششنيدم که بگريست داناي وخش
مرا توبه ده تا نگردم هلاکوگر راست گفت اي خداوند پاک
که معلوم من کرد خوي بدمپسند آمد از عيب جوي خودم
وگر نيستي، گو برو باد سنجگر آني که دشمنت گويد، مرنج
تو مجموع باش او پراگنده گفتاگر ابلهي مشک را گنده گفت
چنين است گو گنده مغزي مکنوگر مي‌رود در پياز اين سخن
زبان بند دشمن ز هنگامه گيرنگيرد خردمند روشن ضمير
که دانا فريب مشعبد خوردنه آيين عقل است و راي خرد
زبان بدانديش بر خود ببستپس کار خويش آنکه عاقل نشست
نيابد به نقص تو گفتن مجالتو نيکو روش باش تا بد سگال
نگر تا چه عيبت گرفت آن مکنچو دشوار آمد ز دشمن سخن
که روشن کند بر من آهوي منجز آن کس ندانم نکو گوي من